آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرتین

من آرتین در 10 بهمن در روز جشن باستانی سده بدنیا آمدم حالا ما یک خانواده سه نفری خوشبخت هستیم

صحبت کردن

سلام من میتونم حرف بزنم اما با زبون خودم مامنی اغلب متوجه میشه من چی می گم مثلا چی شد -کیه چیه- نمی خوام -اینه- خدایا -گله- اسم بابای -اسم مامانی -چرا -من - خودم - برق - تاب تاب -اما خیلی واضح نیست اما مامانی متوجه میشه و به من جواب میده من عاشق موبایلم تا موبایل مامانی بر می دارم شروع می کنم حرف زدن وتو تمام حرفام اسم مامانی هست من دیگه حسابی راه میرم و به قول مامانم دونده میشم چون همه اش در حال دویدنم
22 خرداد 1391

روز مادر

سلام من 15 ماه 13روزم ده حالا میتونم خوب راه برم هر جا دوست دارم سرک بکشم شیطنت تا دلت بخواه میکنم مامانی بابای کلافه می کنم یکجا بندنیستم همهاش میخوام در حرکت باشم حالا معنی کلمه ها میفهم با زبون خودم حرف میزنم خواسته هام میگم مثلا وقتی تشنه ام جیغ میزنم لیوان نشون میدم وقتی گشنه ام به مامانی اعتراض می کنم وقتی مامانی چادر نمازش میاره میفهم که وقت گردش تو حیاط و حسابی خوشحالی می کنم من هفته پیش با مامانی بابای رفتیم بیرون تا برای من کفش بخرن بعد از کلی گشتن یک اسپرت شیک برام خریدن حالا با کفش میرم بیرون تا بتونم خودم راه برم دیگه بابای خسته نکنم راستی امروز روز مادر این روز به مامانی خودم تبریک میگم و از زحمتاش تشکر می کنم دوست دارم ...
2 خرداد 1391

مسافرت بابای

سلام بابای دیشب برای ماموریت رفت شمال شهر ساری من و مامانی تنها موندیم  من دیگه بزرگ شدم مراقب مامانیم هستم من خیلی اب بازی دوست دارم مامانی من نزدیک ظهر میبر تو حیاط و شلنگ میده به من منم حسابی همه جا خیس میکنم تو حیاط خونه ما مورچه زیاد هست منم تا چشمم به اونا می افته میرم سراغشون و سعی میکنم بگیرمشون اما اونا زود فرار می کنن فردا بابای قرار بیاد امشبم باز ماتنهایم 
2 خرداد 1391

راه رفتن

سلام من حالا میتونم راه برم مامانی خیلی خوشحال شد.23 فروردین ساعت 10 شب بود که من موفق شدم به تنهای بلند بشم و چند قدم راه برم و باعث خوشحالی مامانی بابای بشم.قرار بودفرداش بریم خونه خاله ساحل تا تولد بگیره                               ارتین در حال راه رفتن   خانه خاله ساحل     در راه بازگشت از خانه خاله ساحل   ...
31 فروردين 1391

نوروز91

امسال عید خونه خودمون بودیم مامانی من صبح بیدار کرد که کنار سفره هفت سین بشینم ولی من خوابم میومد و فقط گریه کردم بعد بابای قرار شد به سر کار بره و من مامانی بازم تنها شدیم قرار هفته دیگه بریم شهرمون وتا روز سیزده فروردین بمونیم                                                ارتین و بابای در روز سیزده فروردین عیدی مامانی(مامان مامانم)   ...
17 فروردين 1391

نوروز90

امروز28 اسفند بابای قرار مرخصی بگیر بریم شهرمون این اولین سفر من خیلی خوشحالممن حسابی بزرگ شدم شبهاخوب میخوابم فقط برای شیر خوردن بیدار میشم       ...
28 اسفند 1390

اریشگاه

سلا من روز پنجشنبه برای اولین بار رفتم اریشگاه تا موهامو مرتب کنم  ولی اینقدر گریه کردم که نگو بابای بغلم کرده بود مامانیم سرم محکم گرفته بود تا اقای اریشگر موهاموکوتاه کنه ولی با جیغ داد من یکم که موهام کوتاه شد گفت خوب ببریدش بعدا بیاریدش ولی مامانی راضی میگه موهات قشنگ شد     ارتین در حال کتاب خواندن ...
22 اسفند 1390

خونه تکونی

سلام من امروز 13 ماهه شدم مامانی این روزا کارهای زیادی داره اخه باید خونه برای عید تمیز کنه و قرار برای عید کلی خرید کنن این دومین عیدی هست که من پیش مامانی بابای هستم من قول دادم که پسر ساکتی باشم تا مامانی به کاراش برسه ولی اخه من که نیمتونم اصلا تکون نخورم من دوست دارم                                         ...
10 اسفند 1390

جشن

سلام فردا ما میریم شهرمون اخه قرار یک جشن برگزار بشه ماهم دعوتیم شب قرار برم حمام تا برای مهمونی تمیز باشم من حالا کلمه چی را یاد گرفتم و مرتب میگم چیه من دیروز بستنی خوردم لبوهم خوردم خوشم نیومد مامانی میگه تو کلا بعد غذای از هیچی خوشت نمیاد.من فقط فعلا شیر میخورم و حرص مامانی درمیارم
25 بهمن 1390