آرتینآرتین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات آرتین

من آرتین در 10 بهمن در روز جشن باستانی سده بدنیا آمدم حالا ما یک خانواده سه نفری خوشبخت هستیم

سفر شمال

سلام من مامانی بابای رفته بودیم شمال تازه برگشتیم من دریا برای اولین بار دیدم خیلی قشنگ بود بزرگ برنگ ابی مامانی من برد کنار دریا دست پاهام با اب زد خیلی مزه داد.راستی ماهیم خوردم خوشمزه بود ما سمت مازندران رفتیم بابای تو محمود اباد ویلا گرفته بود ولی از شهر امل  نوشهر چالوسم دیدن کردیم 2تا جنگل قشنگم رفتیم خلاصه کلی خوش گذشت          ...
2 آبان 1390

8 ماهگی

10 روز از شروع مدارس گذشته من مامانی تو خونه نشستیم مامانی از دوران  مدرسه دانشگاه میگه. منم دوست دارم بزرگ بشم برم مدرسه درس بخونم مثل بابای مامانی کلی باسواد بشم مامانی تو خونه وزن قدم خودش گرفت فکرکنم خیلی خوب نیست چون  ناراحت شد. من تنها خودم میشینم روی چهار دست پام خودم نگه میدارم. حالا دیگه غذا میخورم سوپ مرغ خورشت قیمه دوست دارم اما کم مامانی انتظار دار من مثل ادم بزرگ بخورم  من که نمی تونم زیاد بخورم من نمازم میخونم باورت میشه         ...
10 مهر 1390

عروسی خاله ساحل

امروز 8 شهریور چون فردا عید فطر همه جا تعطیل توی این ماه من وزنم خیلی کم اضافه شد اخه من غذا  نمیخورم اصلا دوست ندارم مامانی من برد پیش دکتر اونم برام قطره نوشت یک سری ازمایش که دلیل کم وزنی من بدونه مامانی عصبانی اومد خونه وشروع کرد برای من غذا شیر درست کردن منم که اصلا اشتها ندارم شروع کردم به گریه تا مامانی خسته شد شیشه کنار گذاشت خیلی عصبای شد فکر کنم یک نقشه های تو سرش وای من برم بخوابم  راستی عروسی خاله ساحل 14 شهریور قرار بریم       ...
17 شهريور 1390

واکسن 6 ماهگی

امروز 10 مرداد من 6 ماهه شدم روز تولد مامانیم هست خانواده بابای اینجا بودن دیروز رفتن  حالا قرار تا باز بریم درمانگاه برای واکسن خسته شدم خدایا چقدر باید واکسن بزنم.خانوم پرستار 2 تا امپول زد به 2تا پاهام و قطره چکوند توی دهنم وتوصیه کرد تبش کنترل کنین و وزن قد اندازه گرفت  وزنم 7کیلو قدم 68.5 دور سرم43راستی 2 هفته است که دندون دراوردم مامانی ازشون عگس گرفته تا بزرگ شدم نشونم بده راستی من میتونم بوس کنم مامانی بوس میکنم لپاش خیس میکنم   راستی فردا اولین روز ماه رمضان امسال منم سر سفره افطار  هستم             ...
10 مرداد 1390

3ماهگی

من 3 ماهه شدم ولی مامانی خیلی اذیت شد چون من خوب شیر نمیخورم فقط شیر مامانی اونم خیلی کم میخورم توی این ماه پای بابای شکست دکتر گفت باید عمل کنی ولی بابای گفت میریم شهر خودمون تا اونا چی بگن مامانی تنها فقط گریه میکرد تا اینکه مامانی اومد پیشمون بعد همه با هم رفتیم شهرمون راستی وزن من 5600گرم شده قدم 62سانتیمتر ولی مامانی راضی نیست میگه خوب نیست                                 ...
10 تير 1390

واکسن 4 ماهگی

ما خونه مامان بزرگ هستیم پای بابای گچ گرفتن 3 هفته بابای تو مرخصی قرار باز واکسن بزنم کی این واکسن تموم میشه رفتیم با مامانی درمانگاه حکیم  و واکسن زدیم بازم من جیغ کشیدم  وقتی رفتیم خونه پاهام درد میکرد تب خیلی زیاد داشتم چند بار دکتر رفتیم فایده نداشت همه ا اش من گریه میکردم تا اینکه 5 صبح بازم رفتیم دکتر اینبار بهتر شدم یکم خوابیدم . پای بابای از تو گچ باز کردن قرار برگردیم خونمون بازم رفتم رو ترازو وزنم 6200گرم قدم 64 سانتیمتر دور سرم 41سانتیمتر       ...
17 خرداد 1390

تولد من

9 بهمن مامانی رفت دکتر برای معاینه خانوم دکتر بعد از شنیدن صدای قلب من و کارای دیگه گفت همه چیز خوبه روز 21 بهمن برو بیمارستان قدس بستری شو تا 22 بهمن  عمل سزارین  انجام بشه و نی نی نازت بیاد دنیا اما وقتی مامانی بابای برگشتن خونه بعد از خوردن شامشون  وقتی بابای جلو تلویزیون نشسته بود  فریاد مامانی بلند شد و اینطوری شد که چون من دوست داشتم زود بیام کنار مامانی بابای 12 روز زودتر متولد شدم تو تاریخ 10 بهمن سال1389 ساعت 00:05 بامداد تو بیمارستان قدس با وزن 3200گرم قد 50 سانتیمتر و دور سر35 سانتیمتر                                    ...
30 بهمن 1389

خرید سیسمونی

امروز بابای مامانی رفتن تا برای من خرید کنن کلی لباس اسبابازی تخت کمد ..............وکلی چیزای دیگه خریدن که من نمیدونم چی هستن همه  به رنگ ابی خریدن بعد وقتی اومدن خونه  اتاقم درست کردن خیلی خوشگل شد مرسی بابای مرسی مامانی  ................................................                 ...
11 آذر 1389